قصه چهارم واقعییی

ღ✿☆:♥:عشـــق ممنـــوعღ✿☆:♥:

بــــــی مخاطبــ خاصــ

قصه چهارم واقعییی

                                            هیـــــــــــس دختــــــــــــرها فــــــــــــریــاد نمــــی زنــــند!!!

کلاس سوم ابتدایی بودم تقریبا دختر خوش زبون وخوش قیافه ای بودم.پدرم مدیر عامل یه شرکت بود ومادرمم بیرون از خونه
کار اداری میکرد. روزگار خوبی داشتیم البته تا قبل از اینکه بدترین اتفاق های زندگیم به سرم بیاد.خونواده تقریبا دمذهبی هم
بودیم.روز های زندگیم مثل بقیه ی بچه ها میگذشت.دنیای من پراز چجیزهای قشنگ بود پر از آدم های مهربون وبی گناه
ودوست داشتنی دختری بودم که همه دوستم داشتن ودوست داشتم پیش همه عزیز باشم وبودم.از مرد وزن پیر وجوون همه دوسم
داشتن اما این دوست داشتنا کاری به دستم داد که تا الآن که 17 سالمه جز یه سکوت مرگبار چیز دیگه ای نسیبم نشده.ما با بیشتر
همکارای بابام رفت وآمد خونوادگی داشتیم.وتقریبا باهمه صمیمی بودیم بعداز 10سال برای اولین بار رفتم ب شرکتی که بابام
توش کار میکرد.همونطوری که گفتم مامانم کار اداری انجام میداد و اون روزم سرش خیلی شلوغ بود مجبوربود اضافه کاری
کنه برای همین از مدرسمون برام آژانس گرفتن ومن ورسوندن پیش بابام.از بد شانسی من بابامم اون روز سرش خیلی شلوغ بود
بعداینکه یکم باهم حرف ذزدیم من وبرد توی اتاقشو بم گفت خودم وسرگرم کنم وخودش رفت پیش رئیسش ومشغول صحبت
کردن باهاش شد.منم مشغول کارای خودم بودم که یدفعه یکی از همکارای بابام  برای خدافظی اومد تی اتاق بابام وبهم گفت سلا
شیداجون چه طوری بابات کجاست منم به آقای صالحی گفتم که رفته پیش رئیس بعد بهم گفت دوس داری اجازتو از بابات بگیرم
تورو ببرم خونمون باپسرم پوریا بازی کنی چون معلوم نیس که کاربابات کی تموم میشه منم چون خیلی حوصله ام سر رفته بود
قبول کرد واجازم واز بابام گرفتیم وقرارشد من تاشب اونجا باشم بعد مامان وبابامم برای شام بیان خونه آقای صالحی .
سوار ماشین آقای صالحی شدم وباهم رفتیم خونشون قتی رسیدیم خونشون کسی خونه نبود فوری زنگ زد به خانومش تا ازشون
بپرسه کجان وکی میان خانومش رفته بود خونه خواهرشو گفت تا دوساعت دیگه میادخونه.
منوبرد توی یه اتاق تاتا لباسمو عوض کنم.لباسمو عوض کردم وبهم گفت که چون بهم قول داده میخواد باهام یه بازی کنه تا
پوریا ومامانش بیان.بهم گفت این بازی که میخواغیم انجام بدیم برای آدم بزرگاست وتو چون دختر خوبی هستی میخوام باهت
بازی کنم.گیج شده بودم که بازی آدم بزرگا چه فرقی بابازی ما داره آخه ولی خوشحال بودم که دارم یه بازی جدید یاد میگیرم
وقبول کردم من از خدا بی خبر نمی دونستم که تو بازی آدم بزرگا اگه کسی بخواد ببازه خیلی بد میبازه در حقیقت کل زندگیشو
میبازه............چندشم میشد اصلا از بازیشون سر در نمی اورد اخه این چه جور بازیه فقط گریه میکرد داشت ازار واذیتم
میکرد.بهم میگفت اخه این بازی که از بازی شما بهتره. بعدم تحدیدم کرد وگفت اگه کسی از این موضوع بفهمه تنها کسی که
خیلی بد میبینه منم اینقد گریه کرده بودم که دیگه صدام در نمی اومد.اما  این آخرش نبو از اون روز به بعد هر شب کابویس میدم
از دنیا ادماش بدم میومد به خصوص مردا حتی حاضر نمی شدم بغل بابام برم کلی منو دکترو اینجو چیزا بردن اما هیچکس از
این سکوت کوفتی من سر در نیاورد.تا حدود یک سال این وضع ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم فراموشش کنم

فراموش نشد فقط یکم دردش کمتر شد رفتم چهارم ابتدایی که یه روز به خاطر همو کارای کوفتی پدر ومادرم رفتم خونه خاله ام
آخه دیگه حاضر نبودم پاموتوشرکت بزارم هنوزم که هنوزه کسی دلیلشو نفهمیدريا،خلاصه،خالم باردار بود.شوهر خالم خیلی دوسم داشت.
 منم خیلی دوستش داشتم نزدیکای ظهربود خالم وشوهر خالم خواب بودن اما من خوابم نمی برد.رفتم جلوی تلویزیون نشستم تایکم کارتون ببینم تا اونام از خواب
بیدار شن ومامان وبابامم بیان.یدفعه دیدم شوهرخاله ام اومده وجلوم نشسته درست روبروم بود بعد اومد سمتم تا کنترل واز دستم بگیره اومد سمتم وبهم گفت شیدا میخوامت
خیلی دوست دارم ومنو وبازوروگریه برد توی اتاقش وبهم تجاوز کردمنم فقط وفقط گریه میکردم وجیغ میزدم وتصویر اون ازار واذیت بار اول توذهنم می اومد
کل اتاق وباصدای تلویزیون پرکرده بود تاخالم صدامو نشنوه وبیدار نشه منم از بس جیغ زده بودم دیگه صدام در نمی اومد این دومین باری بود که من توزندگیم مردم
والآنم که 17 سالمه از سن 10سالگی تاالآن روزی هزار بار ممیرم من هنوزم که هنوزه باچشمای شوهر خالم کنترل میشم خاله ام خیلی زندگیشو دوس داره منم
دلم نمیخواد زندگیشو خراب کنم اگرم بخوام هیچ مدرکی جز سکوت مرگبارم ندارم.بچه هامن زندگیمو باختم من کل عمرموباید بخاطر گناهی که نکردم
مجازات بشم همش تاوان گناه هوس بازی دیگران ومیدم من همش تاوان گناهی رو پس میدم که هیچ وقت ازش سردر نیاوردم من کل زندگیمو باختم
چـــــــــــــرا همش میگن هیــــــــــــــــس دختـــــــــــــر نباید فــــــــــریاد بزنه،نباید داد بزنه ،نباید بلند گریه کنه ،دختر نباید جیغ بزنه دختر پراز درده
چرا همش به چهره پراز خنده اش نگاه میکنید اون پراز دردو سکوت مرگباره میخوام ثابت کنم پشت چهره های معصوم وخندون میلیون ها دختر پراز جیغ ودادو سکوت وپراز درده همه ما محکومیم به سکوت نه فقط به خاطر این چیزا به خاطر همه چیز.همه مامحکومیم به سکوت تا تاوان گناه دیگران روبدیم،تاوان نگاه آقایون،رفتار وگفتارشون وهوس وهرزه گی هاشون
بچه باورکنید این داستان از روی فیلم نوشته نشده ویه داستان تقریبا واقعی لوده خواهش میکنم نظرتونو بگید که این دختر باید چیکار کنه باید حرفاشو بزنه وسکوتشو بشکنه یاباید مثل قبلا سکوت کنه وزجر بکشه لطفا راهنمایی کنید


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






♥ پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت 20:38 توسط gomnam